چیزی درونِ افکارش گره میخورد و دردی شقیقههایش را تا سَر حد، میسوزاند؛ باید چیزی را درونِ مخیلهاش باور کند اما نمیخواهد دریابد دنیایی که به نیکی درونِ ذهنش ساخته است، چگونه واژگون او را میانِ زمین و آسمان، آویزان رها کرده است. باید میدانست انسانی که نامِ دوست را از صمیمِ قلب روی آن گذاشته است، همان دشمنی است که گلولههای تشنه به خونش را درونِ اسلحهی فلزی یک به یک اضافه کرده است، که چگونه قدم کوتاهتر از قدمهای بُلندش میگذارد
مسیر اشتباه
دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم
گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم
فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنینصبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم
،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیمشعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم
گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان ندادبر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم
دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیمبا دو چشمِ بسته خود
اندازه ی اندوهم ، اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش ، در شعر میسر نیستیک چشم پر از اشک و ، چشمِ دگرم خون استوضعیتِ امروزم ، آینده ی مجنون استسر باز نکن ای اشک ، از جاذبه، دوری کنای بغضِ پر از عصیان ، این بار ، صبوری کنمن اشک نخواهم ریخت ، این بغض ، خدا دادیستعادت به خودم دارم ، افسردگیم عادیستپس عشق به حرف آمد ، ساعت دهنش را بستتقویم به دستِ خویش ، بندِ کفنم را بستاو مرده ی کشتن بود ، ابزار فراهم کردحوایِ هزاران سیب ، قصدِ منِ آدم کردلبخند م
(ترکیب بند )
تقدیم به همرزمان شهیدم
روزها در پیِ آن بوده که شب را چه کنیم
خلوت و غصه و تنهائی و تب را چه کنیم
شیشه بغض گلو گیر شکست و ماندیم
خونِ پنهان شده ی بین دولب را چه کنیم
حاصلِ بغضِ بجا مانده ی تقدیر شدیم
سینه ی زخمیِ آلامِ نفس گیر شدیم
عاشقی دام شد و دانه ی آنیم همه
دانه ی خفته به سیلاب زمانیم همه
طالعِ ما به بیابانِ خدا داد فلک
اینچنین بود که بی نام و نشانیم همه
خار روئیده به صحرایِ جنون یعنی ما
لاله ی مانده به سودایِ نگون ی
درباره این سایت